کد خبر: 1216958
تاریخ انتشار: ۰۲ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۴:۴۰
خاطره‌ای طنز از عملیات والفجر ۸ 
راه‌پله تقریباً تاریک بود. من کف پله‌ها را نگاه می‌کردم و پاورچین‌پاورچین بالا می‌رفتم. رفیقم هم سه چهار پله پایین‌تر، پشت‌سر من حرکت کرد. او هم سرش پایین بود و مواظب بود پایش به تیزی پله‌ها نخورد. وقتی رسیدم بالا، دیدم یک نظامی سیه‌چرده با کلاه آهنی بر سر توی دهانه در نشسته است. نشیمن‌گاهش روی زمین، شانه‌اش به پروفیل عمودی در و یکی از پاهایش خم و روی سینه‌اش بود...
جوان آنلاین: عملیات والفجر ۸ هرچند یک عملیات خونین، سخت و البته زمانبر بود (حدود ۷۴ روز طول کشید)، اما در جبهه‌های دفاع‌مقدس حتی در سخت‌ترین شرایط نیز رزمنده‌ها لحظات جالبی را رقم می‌زدند و خاطرات طنزی نیز از این لحظات استخراج می‌شد. رمضانعلی رفیع‌زاده از رزمندگان دفاع‌مقدس در خاطره‌ای طنزگونه، درباره عملیات «والفجر ۸» روایت‌هایی کرده که در کتاب «زبون دراز» به چاپ رسیده است. برشی از این کتاب را پیش‌رو دارید.
 
 بچه تهرون!
جمعی تیپ پدافندی شیمیایی والعادیات «ش. م. ر» بودیم. بیستم بهمن ۱۳۶۴، نیرو‌های ما شبانه از اروند وحشی گذشتند و خط را شکستند. هوا که روشن شد به اتفاق حسین رحمانی، فرمانده گردانمان حسن مراغی و آقای عباسی سوار قایق شدیم و توی شهر فاو رفتیم. 
عباسی، بچه تهران و از آن خالی‌بند‌های هفت‌خط بود! خیلی هم قمپز در می‌کرد. همیشه می‌گفت «من بزن بهادر محله‌مون بودم. من یه تنه ۱۰ تا عراقی رو حریفم. هرجا به مشکل برخوردین من خودم ایکی ثانیه حلش می‌کنم.» هدفمان این بود تا هم منطقه را شناسایی کنیم هم ساختمان مناسبی به عنوان مقر برای فرماندهی پیدا کنیم تا کپسول اکسیژن، ماسک، بی‌سیم و تجهیزات دیگرمان را ببریم آنجا و مستقر شویم. 
 
 ساختمان مخوف
در مرکز شهر ساختمانی مسکونی و یک طبقه پیدا کردیم. حدس زدیم از لحاظ امنیتی مناسب باشد. چون مطمئن نبودیم ساختمان پاکسازی شده یا نه، قرار گذاشتیم من و آقای عباسی برویم روی پشت‌بام را تفتیش کنیم؛ رحمانی و مراغی، داخل و اطراف ساختمان را بررسی کنند. 
راه‌پله، پنجره نداشت. تقریباً تاریک بود. من کف پله‌ها را نگاه می‌کردم و پاورچین پاورچین بالا می‌رفتم. رفیقم هم سه چهار پله پایین‌تر پشت‌سر من حرکت کرد. او هم سرش پایین بود و مواظب بود پایش به تیزی پله‌ها نخورد. وقتی رسیدم بالا دیدم یک نظامی سیه‌چرده با کلاه آهنی بر سر، توی دهانه در نشسته است. نشیمن‌گاهش روی زمین، شانه‌اش به پروفیل عمودی در و یکی از پاهایش خم و روی سینه‌اش بود. 
لوله اسلحه در دست و نوک لوله زیر چانه‌اش بود. به اسلحه‌اش تکیه داده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد. پشتش به آسمان آبی و صورتش به سمت راه‌پله تاریک بود. چون نور به اندازه کافی نبود، نمی‌توانستم تشخیص بدهم لباس‌هایش خونی است یا نه! شک کردم زنده است یا مرده! چون عکس‌العملی نشان نداد، مطمئن شدم مرده است، اما وهم برم داشت. 
 
 رفیع‌زاده نامرد!
از ترس مو‌های بدنم سیخ شد. شیطنتم گل کرد و به آقای عباسی نگفتم قضیه از چه قرار است! می‌خواستم حالش را بگیرم و عملاً نتیجه منم‌منم کردن و بزن بهادر بودنش را ببینم. پایم را بالا آوردم، آرام از کنار جنازه گذشتم و روی پشت‌بام رفتم. به دو ثانیه نکشید که آقای عباسی داد زد و پرید روی پاگرد راه‌پله! او که با خیال راحت پشت‌سر من بالا می‌آمد با دیدن ناگهانی جنازه زهره ترک شد. 
از آن بالا زدم زیر خنده! با عصبانیت عربده‌ای کشید و گفت: «رفیع‌زاده نامرد! من که نصفه عمر شدم! مرتیکه چرا بهم نگفتی مرده اون بالاس؟» همانطور که می‌خندیدم گفتم: «منم ترسیدم؛ فقط می‌خواستم ببینم تو که ۱۰ تا رو توی تهرون حریف بودی با این مرده چه کار می‌کنی!» رفتیم پایین و در یک جمع‌بندی با بقیه به این نتیجه رسیدیم که، چون سقف این ساختمان را با آجر و آهن درست کرده‌اند از استحکام لازم برخوردار نیست و به درد مقر نمی‌خورد.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار